پشت‌بام خانه‌ SECRETS

پشت‌بام خانه‌ secrets

پشت‌بام خانه‌ secrets

Blog Article

شب آرامی بود و ماه نقره‌ای بر فراز شهر می‌درخشید. خیابان‌ها خلوت بودند و تنها صدای قدم‌های مردی که آهسته از کنار پیاده‌رو عبور می‌کرد، در سکوت شب طنین می‌انداخت. او به پنجره‌های روشن خانه‌ها نگاه می‌کرد و فکر می‌کرد که پشت هر کدام، داستانی در جریان است.

در سوی دیگر شهر، زنی روی پشت‌بام خانه‌اش ایستاده بود و ستاره‌ها را می‌شمرد. او همیشه باور داشت که هر ستاره آرزویی در دل دارد و شاید اگر به اندازه‌ی کافی به آن‌ها نگاه کند، بتواند رازهایشان را کشف کند.

در کافه‌ای کوچک، مردی تنها پشت میزی نشسته بود و با انگشتانش روی فنجان قهوه‌اش ضرب گرفته بود. او به گذشته فکر می‌کرد، به تصمیماتی که گرفته بود و مسیرهایی که انتخاب نکرده بود. آیا اگر مسیر دیگری را می‌رفت، اکنون در جایی متفاوت بود؟

در قطاری که به سوی مقصدی نامعلوم می‌رفت، پسری از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. او عاشق حرکت بود، عاشق این حس که دنیا در حال تغییر است و هیچ‌چیز ثابت نمی‌ماند. او آرزو داشت که روزی بتواند به تمام جاهایی که در ذهنش تصور کرده بود، سفر کند.

در باغی قدیمی، پیرمردی روی نیمکتی نشسته بود و دفترچه‌ی کوچکش را ورق می‌زد. خرید ممبر تلگرام او خاطراتش را می‌نوشت، نه برای اینکه کسی آن‌ها را بخواند، بلکه برای اینکه لحظات را در کلمات زنده نگه دارد. آیا خاطرات، بدون ثبت شدن در جایی، فراموش می‌شوند؟

و در همین لحظه، کسی که این متن را می‌خواند، شاید برای چند ثانیه مکث کند و به این فکر کند که زندگی مجموعه‌ای از لحظات کوچک است که کنار هم معنا پیدا می‌کنند. شاید هیچ‌چیز تصادفی نیست، شاید همه چیز به نوعی به هم متصل است.

Report this page